سرمایهٔ اظهار بقا هیچکسی کن


پرواز هما یمن ندارد مگسی کن

تا محو فنا نیست نفس ناله فشان باش


تا قافله آرام پذیرد جرسی کن

افروختنت سوختنی بیش ندارد


گر رشتهٔ شمعی نتوان گشت خسی کن

درکوچهٔ بیباکی هر طبع غباری ست


کس مصلح کس نیست تو برخود عسسی کن

بی کسب هوس کام تمنا نتوان یافت


گیرم همه تن عشق شدی بوالهوسی کن

چون شمع نگاهم نفس شعله فروشی ست


ای سرمه بجوش از من و فریاد رسی کن

کثرت ز تخیلکدهٔ وهم خیالی ست


یک را به تصنع عدد آوازه سی کن

هر جا رسد اندیشه ادبگاه حضور است


تا باد چراغی نشوی بی نفسی کن

بیدل چو نگه رام تعلق نتوان شد


گو اشک فشان دانه و حیرت قفسی کن